ترنجترنج، تا این لحظه: 12 سال و 1 ماه و 21 روز سن داره

دختر عزیزم

یه کار شگفت انگیز

سلام مامانی گل کوچولوم دیروز یه کاری کردی که من هنوز توش موندم مامانی حوصله نداشت باهات حرف بزنه و خوابالو بود آخه بعداز ظهری دو ساعت تو بغلم خوابیده بودی منم برا اینکه بیدار نشی تکون نخوردم و دستم زیر بالشتت مونده بود کج شده بود و درد میکرد همینجوری که بیدار شدی و شیر خوردی گرفتمت روبروم و شروع کردم به جای حرف زدن با لبم شکلک درآوردن تو هم چشات گرد شده بود و لب منو نیگاه میکردی خیره خیره با دو تا از حرکتا حسابی خندیدی بعدم مثل من زبونتو نشون دادی و امان از حرکت بعدی که ترسیدی و حسابی لبتو جمع کردی که گریه کنی هنوزم باورم نمیشه که متوجه شکل غیرعادیه لبام شدی و برات خنده دار و ترسناک بود گرچه میدونم این روزا خیلی با دقت به حرفا و شعرام گوش ...
31 فروردين 1391

امشب بابا تنهاست!

سلام ترنج خوشگلم خودت می دونی این اولین باره که دارم واست می نویسم. نمی خواستم تا حالا چیزی بنویسم تا در یه موقعیت خاص این کارو بکنم. خیلی دوست دارم جیگرم. امروز مامانی رفته بود با مامان جون خرید! و البته پیاده روی! شایدم...! تماس گرفتم از خونه برم دنبالش تا تلفن رو قطع کردم مامان سمی تماس گرفت که بیا بریم بیمارستان گویا ترنجم می خواد به دنیا بیاد. هول هول وسایل رو جمع کردم پریدم تو ماشین دٍ برو به سمت بیمارستانٍ دنا. حالا ما این طرف! مامان اون طرف، و بقیه قضایا. مامانی رو تو بیمارستان گذاشتم گفتن باید بستری بشه. آخی دلم خیلی گرفته بود. از یه طرف خوشحال بودم که تو می خوای به دنیا بیای از طرف دیگه ناراحت که مامانت درد داره. چقدر ن...
30 فروردين 1391

یه ماه گذشته

سلام دختر عزیزم سلام گل 35 روزه من سلام همه وجودم عمرم نفس زندگی مامانی این یه ماه با همه سختیهاش گذشت درد و خستگیه راه لذت حضور تو دیدن روی ماهت و همه لحظه های پر از نوری که برای من و بابایی ساختی عزیز مامان ستاره آسمونم ممنون که اینقدر آرومی ممنون که گریه نمیکنی خودت میدونی که مامان طاقت گریت رو نداره روزای اول که اصلا بیدار نمیشدی هر چی خاله ها بالا و پایینت میکردن انگار نه انگار خواااب اونم چه خوابی الهی بمیرم حتما خیلی خسته بودی مامان از سک سکه هات بگم که چقدر من و بابایی رو نگران کرده بود که گفتن طبیعیه ولی خیلی ناراحتمون میکرد جانم برات بگه که چون شما خیلی وقت شناسی همون روز دهم نافتون خوب شد و مامان و بابا خودشون تنهایی اولین ب...
29 فروردين 1391

خاطره اومدنت عزیز دلم

امروز 22 اسفند 1390 فردا روزیه که من تو تقویم علامت زدم و نوشتم تمومه امروز عشق من میاد.مامان خونه تکونیه عیدشو کرده و رفته آرایشگاه و کلی به خودش رسیده امروزو میخواد استراحت کنه فردا روز بزرگیه. زنگ زدم به مامان جون و مامان جون ازم خواست برم خونشون و منم از خدا خواسته گفتم چشم .بابایی رفته اداره و منم طبق دستور پزشک که دیشب رفتم مطب و گفت سر نی نیت هنوز تو لگنم نیست و باید خیلی راه برم تا شاید تا هفت فروردین نی نی به دنیا بیاد گفتم خیلیم خوب و بعد از یه حموم حسابی و کلی تیپ زدن راه افتادم به سمت خونه مامانم.خیلی حس عجیبی دارم از یه طرف دکتر بهم گفت که تو حالا نمیای و از یه طرف مطمئنم که دخمل حرف گوش کن من حتما تا فردا میاد آخه فردا 38 هفت...
20 فروردين 1391
1
niniweblog
تمامی حقوق این صفحه محفوظ و متعلق به دختر عزیزم می باشد